سیاه چاله
عالمان توسعه اجتماعی سیاهچاله را تله محرومیت می نامند...سیاهچاله پایان تونل است تونلی که نه به جاده بلکه به دره ختم می شود فقیری که فقیر تر می شود علیلی که علیل تر می شود یک خشاب دیازپام که بعد از یک صوت شیشه می آید ضعف اعصابی که از پی زخم معده می آید ...سنگ کلیه ای که همراه با اجاره خانه می آید و می خورد توی سرت همچون کافری که از دست ابابیل مشکلات می گریزد به هیچ کجا...
سیاه چاله فزون و فزون تر می شود سال نود خورشیدی هم سال خون مضاعف و مرگ مضاعف است
سال نود خورشیدی سال جهاد اقتصادی است و تو دون کیشوت وار حمله می کنی به وام چهار درصد دو میلیونی حمله می کنی به صف پایان ناپذیر خودپرداز بانک تا فاصله ی پایان ناپذیر خودپرداز سرنگ و عرق میریزی و حرص می خوری در داغ ترین تابستانی که نگاه ها یخ زده ، مبهوت می مانی به پسر فال فروش گرما زده و می گویی که به خدا که خدا ما را زده و مستاصل می شوی...
ساعت پنج یک ربع به کم در شلوغی اتوبوس بی آرتی و حالت به هم می خورد از بوی عرق تن خودت و ماشین سوناتای پشت شیشه گر گرفته چرا کسی در بی آرتی نمی خندد؟ چرا صبح ها ساعت چهار و نیم که سپور و سگ و سرباز در خیابان های خواب آلود روان اند حتما باید در گوشه ی کوچه آذر شهر، بخت برگشته ای اوردوز کرده را ببینی و در میدان تره بار آذر شهر وقتی که حالت از بوی میوه و سبزی گندیده بهم می خورد دراز به دراز کارگرانی را ببینی که روی چرخ تافی خوابیده اند...
چرا همه چیز به یک کوچه ختم می شود؟ چرا در این کلان شهر که کلان ها در شهر روان اند تا رذالت و اوباشی گری هر روز برایت دوره شود همه چیز به آذر شهر ختم می شود؟ از مسجد اش گرفته که ساعتی پس از اذان مغرب خوشه چینان در تره بار پلاس اند تا جمع کنند پلاسیده ها را برای کودکان خود تا داروخانه سر کوچه که ترامادول و کاندوم و الکل سفید می دهد شبانه روزی تا کمی بالاتر که می رسی به بی آرتی های همیشه شلوغ در هر شبانه روزی؛راستی سیاه چاله بیشتر سیاه است یا بیشتر عمیق؟
"در شهری که من زندگی می کنم تمام کالاهای اساسی با کاف شروع می شود و من کفم می برد از این همه کاف،گاهی وقت ها هم کفری می شوم"