ساعت هفت و چهل دقیقه کارت میزنم،از کنار دودکش دراز،سیلوها و مخزن آب می گذرم،به باغبان شرکت که برگ ها را جمع می کند سلام می دهم،صدای کلاغ ها،کمپرسورها و جک های پنوماتیکی در هم می آمیزد،وارد قسمت برق می شوم، بخاری گازی را کم می کنم،پیرهن سورمه ای بد رنگم را می پوشم،آهسته طوری که کارگران شیفتی قسمت از خواب بیدار نشوند چای دم می کنم و گلدان ها را آب می دهم،تلفن زنگ می زند از اتاق کنترل، فن شماره 15 هوای سوخت کوره خاموش شده،حتما بی متال کرده است،هشت صبح همه در خواب ناز هستند و هیچ کس حوصله ندارد،حتی کلاغ ها هم درست و درمان قار قار نمی کنند، چراغ قوه،مولتی متر،انبردست و فازمتر را برمی دارم،از 28 پله پایین می روم،لامپ مهتابی باطری خانه سوخته، امروزعوضشان می کنم!زیر زمین شدیدا گرم است و ترمومتر مثل همیشه روی شصت و پنج درجه ثابت مانده،لعنتی! کفش کارم حسابی گریسی شد،زیرزمین تاریک است و کلی گریس روی زمین ریخته،لابد از هفته پیش که خبر دادند پالت یک تنی شیشه روی قاسم آقا افتاده و مکانیک ها وسط کار با دستای گریسی بدو بدو به طرف خط تولید دویدند... هفته پیش که من و آقای رضایی داشتیم با غرغر دنبال فیوز مینیاتوری مربوطه در پشت سوله می گشتیم تا تعویضش کنیم چون کولر و ویخچال را که  در اتاق استراحت رانندگان با هم به برق می زدی فیوز می پرید و من درآمدم که کولر؟ آن هم این وقت سال؟ و آقای رضایی هم که ورزشکار بود به طعنه گفت که باید بوی تریاک بالاخره یک جور بره دیگه!دو حبه قند ته جیبم مانده بود درآوردم و به طنز گفتم اینها را بسوزانند و کار ما را هم راحت کنند و در همین حین بود که صدای جیغ و فریاد کارگران بلند شده بود که پالت یک تنی شیشه روی قاسم آقا افتاده....همیشه فکر می کردم اگر مرگ کسی را از نزدیک ببینم درجا بگا خواهم رفت ولی در ظاهر جز کمی بالا رفتن آدرنالین خون اتفاق دیگری برایم نیفتاد،صحنه وحشتناکی بود،دو نفر از بهداشت کار با کمک بچه های خط تولید لاشه خون آلودش را جمع کردند،به جز آقای رضایی که ورزشکار بود بقیه کارگران سیگار روشن کردند و درباره اینکه قاسم آقا چند هفته دیگر بازنشسته می شد و همچنین تاریخ بازنشستگی خودشان بحث کردند....با فاز متر گریس را از ته کفشم پاک می کنم،در تابلو را باز می کنم و سوختگی سیم مدار قدرت بدجوری محرز است،به قسمت می روم تا با سیم نسوزهای جدید که از انبار آورده ایم تعویض کنم،در قسمت برق همه بیدار شده اند،مدیر برق سرم داد می زند که چرا تنها رفته ام سرکار،بعد از ماجرای قاسم آقا همه عصبانی و محافظه کار شده اند،یک لیوان چای می خورم و تا موقع ناهار تابلوی ستاره مثلث می بندم.