مسافر

تابستان 84 مسافر کشی می کردم،پیکان سفید رنگی داشتیم مدل 62 کار،پدرم معتقد بود که قطعاتش فول انگلیسی است و حرف ندارد،غروب که میشد با ماشین میزدم بیرون!مسافرکشی باعث میشد همه را به شکل صد تومنی پاره ببینیم!اواسط شهریور ماه بود و هوا تازه داشت خنک میشد!آن شب حوصله نداشتم،بسته وینستون روی داشبورد بود و شکیلا داشت تو خاموشی خونه خاموشه رو می خوند!خیابان ها آن شب خلوت بود،مسافران کارگران خسته ای بودند که از اضافه کار بر می گشتند،جوانانی که تفریحشان قلیان بود و در پی دود و چایی به قهوه خانه میرفتند،گه گاه زوج تازه عروسی که صندلی عقب می نشستند و با هم پچ پچ می کردند و ریز می خندیدند،دنده دو به سه بد جا می رفت و صدای آبمیوه گیری می داد،باند هم خراب بود و نوای شکیلا از پس خرخر و صدای هوا می آمد،مسافران را که ولیعصر پیاده کردم سیگاری روشن کردم دلم بی جهت گرفته بود!ریاضی و فیزیک یک را ترم تابستان برداشته بودم و خسته از امتحانات هفته پیش صد تومنی و دویست تومنی ها را دسته کردم و لای سر رسید روی داشبورد گذاشتم،یک آن به سرم زد که از شهر بروم؛پبش خودم گفتم مسافر بزنم تهران!روبری بروستد ولیعصر سه سرباز خواب آلود را که جوادنیا می رفتند سوار کردم،هر سه عقب نشستند و چهره ای آفتاب سوخته شان در تاریکی شب گم شد،فلکه غریب کش آن سال ها پاتوق بود و مردم در دور و اطراف می نشستند، دم فلکه بود که دختری با پیراهن مردانه و شلوار شیش جیب  وکوله پشتی ای شل و ول را سوار کردم،سربازها در مسیر پیاده شدند و من در حال خودم بودم که دختر سیگارش را از کوله پشتی درآورد و تقاضای فندک کرد روسری اش را درآورد موهای کوتاه پسرانه داشت و صورتش رنگ پریده بود،نگاه کوتاهی به یکدیگر انداختیم،چرا چهره اش آشنا بود؟این وقت شب برای چه تهران میرفت؟فصل دانشگاه ها که نبود!می خواستم سر صحبت را با او باز کنم ولی چیزی به ذهنم نمی رسید،نوار گل بیتای داریوش را با شکیلا جایگزین کردم،حس عجیبی داشتم یک جور دلشوره خاص!نزدیک کرج خودش سر حرف را باز کرد!تهران میرفت تا دوره آرایشگری ببیند،شب ها به خانه عمه اش در هاشمی می رفت و یک سال از من بزرگتر بود،من ولی حرفی برای همراهی با او نداشتم آزادی که رسیدیم پیشنهاد داد برویم پشت پارک سوار، بندری بخوریم،ماشین را پشت ترمینال پارک کردم،روبروی من که نشست فرصت شد تا بیشتر او را برانداز کنم ،چشمانش برق قشنگی داشت،هیچ آرایشی نکرده بود کتانی آل استارش سوراخ بود،موقع رفتن دستم را به گرمی فشرد، خواستم شماره اش را بگیرم ولی شرم اجازه نداد تازه موبایل هم نداشتم گفتم به امید دیدار،تا قزوین خالی برگشتم و نیمه شب در رختخواب بودم،فردای آن شب تازه فهمیدم که عاشق شدم تا اواسط مهر مسافرکشی ادامه داشت هر از چند گاهی دور غریب کش می زدم شاید باز هم ببینمش دلم برای برق چشمان و شلوار شیش جیب و موهای کوتاه پسرانه اش تنگ شده بود، ولی خبری از او نبود، مثل خیلی چیزهای دیگر خاطره آن شب هم کمرنگ و به تدریج محو شد.دیشب بعد از هفت سال ساعت نه شب که از کارخانه بر میگشتم روی نیمکتی در پارک بهشتی دیدمش! خودش بود!مانتوی بنفشی پوشیده بود و آرایش زنانه ای داشت کنارش بچه سه چهار ساله و مرد کچل و تنومندی نشسته بود که لابد شوهر و فرزندش بودند!از جلوی نیمکت شان رد شدم یک لحظه نگاهمان به هم خیره ماند خبری از برق چشمهایش نبود خیلی سرد و بی روح به من نگاه کرد و بعد مشغول حرف زدن با شوهرش شد، خواستم برگردم و نگاه دیگری به او بیندازم ولی منصرف شدم کنار خیابان سوار تاکسی شدم و به خانه رفتم.

مهندس

یکی از ناگوار ترین لحظات در طول بیست وچهار ساعت برای من،از ساعت 6:30 الی 6:40 دقیقه صبح است.موبایل که زنگ میزند غم عالم در دلت می ریزد،هر چه در رختخواب دست دست می کنی فایده ای ندارد باید سریع بیدار شوی مختصر صبحانه ای بخوری،آب و دان مرغ عشق ها را عوض کنی،یکی دو تا کتاب زبان به همراه نان و گوجه در کیف ات بچپانی و بدو بدو سر ایستگاه بروی،همکارم محمد سر ایستگاه ایستاده است او کارگر خدماتی است ،شکم بر
آمده ای دارد که لابد به خاطر خوردن مستمر برنج تایلندی است،متاهل است سی سال دارد و به تازگی هم صاحب یک دختر کوچولو شده است،اضافه کار ندارد و 390 تومن می گیرد تا اتوبوس بیاید سیگاری می گیراند،من چون در محیط شرکت محافظه کار هستم با او همراه نمی شوم،هر از چند گاهی یادش می رود کیف پول اش را به همراه بیاورد و از من دو سه هزار تومنی قرض می کند که البته بلاعوض است!همکار دیگرم به نام رضا معتقد است که من نباید به محمد پول قرض بدهم حتی یک دو تومن!چون بچه های خدماتی همه شان عملی هستند!محمد وقتی می خواهد پول قرض بگیرد می گوید مهندس!دو سه تومن دستی داری به من بدی؟ "مهندس" را طور خاصی ادا می کند: بلند و کشیده!طوری مهندس می گوید که انگار من چقدر درامد دارم فقط اندکی بیشتر از او! ولی همین منزلت کلمه مهندس یک دره عمیق بین ما ایجاد می کند!وضعیت تراژیکی که در آن گیر کرده ایم: از طبقه متوسط متنفریم و با طبقه کارگر هم نمی توانیم ارتباط برقرار کنیم!
محمد هشت سال است که به طور مستمر جارو می زند،12 سال است که به طور مستمر مگنا قرمز می کشد،3 سال است که به صورت غیر مستمر تل می زند و یک سال است که هر روز کنار صندلی من در سرویس غر می زند،لااقل در غر زدن دارای یک میل مشترک هستیم!