منبع دقیق نوشته را نمی دانم .از گودر کپی کردم


تنها پس از رد کردن سی سالگی بود که متوجه پیام های مخفی و منحط کارتون لایون کینگ شدم؛ آنهم وقتی که بصورت سه بعدی و در سینمای آیمکس دیدمش. نکاتی که فهمیدم را برای شما بازگو می کنم تا از این به بعد قبل از اینکه خواستید کودکانتان را جلوی این کارتون بنشانید، کمی هم به پیام های مستتر در این کارتون و شستشوی مغزی متعاقبش فکر کنید.

یک- گناه کفتارها چه بود؟ چرا باید کفتارها به قبرستان فیل ها تبعید شوند؟ چیزی غیر از جایگاهی باثبات توی زنجیره غذایی می خواستند؟ آیا این خواسته شان مشکلی داشت؟ آیا فقط شیرهای شیری رنگِ ملوس و کرگدن های چاقالوی بامزه و گورخرهای شیطون بلا حق استفاده از منابع غذایی را دارند؟ تنها تفاوتی که کفتارها با بقیه دارند این است که زشت هستند و آب دهانشان آویزان است. پس اولین درس این کارتون این است که زشتها جایی توی جامعه ندارند و باید برایشان قرنطینه ای جدا تعریف کرد و آنجا هم در حسرت رفع و رجوع اولین و طبیعی ترین نیازشان یعنی غذا نگه شان داشت. اینجوری مطمئنیم که کفتارهای نیمه گرسنه هیچوقت قدرت حمله به شهر قشنگ ما را نخواهند داشت.

دو- آموزش؟ شوخی نکن. آموزش مخصوص سیمبا و بقیه بچه شیرهاست. طوطی دانا معلم خصوصی آنهاست. همچنین موفاسا، پادشاه جنگل، با دریای بیکران علمش آنها را آموزش می دهد. آموزش حق مسلم آنهاست چون با این حق به دنیا آمده اند.

سه- اولین درس سیمبا چیزی نیست جز اینکه باور کند روزی پادشاه این سرزمین خواهد شد. چرا؟ لابد چون اینطوری از شکم ننه اش بیرون آمده. یا شاید چون وقتی به دنیا آمده میمونی خرافاتی او را به همه حیوانات نشان داد و آهنگی احساسی هم همزمان پخش می شد. چه دلیلی بیشتر از این می خواهی؟ سیمبا شاهزاده است، این را بفهم. طفلکی عمو اِسکار پر بیراه هم نمی گفت؛ اگر بحث علم و تجربه باشد لیاقت او برای زمامداری بیشتر از یک “توده پشمالو” است. تمام تلاشش هم همین بود؛ که ثابت کند تاج و تخت نباید موروثی باشد. اسکاردر غراترین سخنرانی هایش به هوش و درایتش اشاره می کند و تاکید دارد که بهره ای از زور بازو نبرده. اما اسکار هم در کنار کفتارها آدم بد داستان می شود، با اینکه ادعایش چندان بی پایه و اساس هم نبوده.

چهار- اصلن اِسکار شیری بد. یا حالا شیری با ایده هایی خوب ولی روشهایی بد برای عملی کردن ایده هایش. بهرحال این را می دانیم که شیر خطرناکی است. چرا به سیمبا اجازه داده می شود پیش عمویش اسکار برود و در نهایت هم باعث آن همه دردسر شود؟ چون عمویش است. چون “خانواده” است. اینجا تبلیغ ارزشهای پوچ داریم. ارزشهایی که هیچ مبنای منطقی ندارند. فقط برای حفظ ظاهر اتحاد خانوادگی اجازه می دهیم بچه ای کوچک بدون نظارت نفر سوم پیش عموی مشکلدارش برود. احتمالن برای جلوگیری از “حرف مردم”.

پنج- اسکار چگونه کفتارها را بسیج می کند؟ تنها با برنامه ای منسجم برای اینکه آنها را هم وارد جامعه کند. مفهوم شهروند درجه یک و دو را از بین ببرد. از گرسنگی درشان بیاورد. همین. شعارهای نژادپرستانه داد؟ دم از تصفیه نژادی زد؟ دم از برتری بی قید و شرط کفتارها و حذف شیرها و حیوانات دیگر زد؟ نخیر. بسته پیشنهادیش چیزی نداشت جز تامین امنیت جانی و حقوق شهروندی برای کفتارها. اما با اینحال اتحادشان نحس و خطرناک تصویر می شود. رژه کفتارها یادآور رژه ارتش هیتلر است. آنها را گناهکار و پلید می بینیم چون می خواهند از قرنطینه شان خارج شوند، چون تصمیم گرفته اند از وظیفه آبا و اجدادی شان که تمیزکاری پسمانده های غذای شهروندان درجه یک است سرپیچی کنند. چون از زندگی توی قبرستانی در حومه شهر خسته شده اند. حتی در مخیله شان هم نمی گنجد که سیستم موروثی قدرت را زیر سوال ببرند، فقط به حقوق شهروندی حداقلی راضیند. اما این اتحاد زیبای فرودستان جامعه چقدر زشت تصویر می شود.

شش- سیمبا چندین و چند سال پس از ترک زندگی گذشته اش به طور اتفاقی نالا، همبازی دوران کودکیش، را می بیند و ظرف 24 ساعت هم نامزد می کنند. بلوغ فکری؟ تصمیم گیری عقلانی بر اساس سبک و سنگین کردن گزینه ها؟ صبر کردن برای فروکش شهوت هفته های اول؟ خیر. هیچکدام. عشق است که پررنگ جلوه می کند. عشق، مفهومی والا که فرار ازش ممکن نیست. اگر تجربه اش نکرده ای از زیانکارانی و سعی کن پیدایش کنی. وقتی پیدایش کنی عقل و استدلال همه پشم می شوند.

هفت- نالا کلی بحث و استدلال می کند که مسیر زندگی سیمبا اشتباه است. هاکونا ماتاتا روش زندگی بزرگان نیست. اما هیچکدام از این حرفها اثرگذار نیست. سیمبا کماکان شیرجه زدن توی دریاچه های خنک را می پسندد و رسالتی برای خودش قائل نیست. اما در نهایت با رمل و اسطرلاب و چیدمان ستاره ها در آسمان قانع می شود که مسیر را اشتباه رفته. باز هم تبلیغ ارزشهای پوچ؛ برتری خرافات و توهمات نسبت به بحث و استدلال. ستارگان توی آسمان باید به شکل و شمایل موفاسا، پدر مرحومش، در بیایند تا سیمبا به خودش بیاید. تاکید بر خرافات به کنار، اشاره قشنگی هم به زندگی پس از مرگ می شود.

هشت- نالا طی تلاشش برای متقاعد کردن سیمبا مدام به رسالت تاریخی اش به عنوان شاهزاده تاکید می کند. هاکونا ماتاتا برای سیمبا خوب نیست چون ظرفیتش بیش از این حرفهاست و نخبه است، اما برای عوام الناس مثل گراز و موش خرما ایرادی ندارد. نه تنها ایرادی ندارد، بلکه پسندیده هم هست. نالا فلسفه هاکونا ماتاتا را زیر سوال نمی برد، بلکه تنها با اینکه یک نخبه اینطوری فکر کند مشکل دارد. چرا که به نظرش نخبه رسالت دارد، رسالت هدایت جامعه. از آن طرف توده رسالتی ندارد و هاکونا ماتاتا بهترین روش زندگی برایش است.

نه- حتی وقتی که موش خرما و گراز حاضر به همکاری با سیمبا می شوند، به خاطر قبول اشتباهشان در روش زندگی نیست، تنها به خاطر “رفاقت” است. آنها کماکان پیروان مخلص هاکونا ماتاتا هستند اما رفاقت آنقدر وزنه پر رنگی است که جانشان را در راهش به خطر می اندازند. باز هم تبلیغ مفاهیم نخ نما، این بار مفهوم رفاقت.

ده- حکومت گویا حق معدودی نخبگان است. آنها بایستیکنترل منابع و به تبعش زندگانی توده را داشته باشند. این حق آنها موروثی است. با تولدشان به این دنیا بهشان اعطا می شود. منشا این حق گاهی پول است و گاهی ارتباطی ویژه با بارگاه الهی و گاهی هر دو. فرمش فرق می کند اما چیزی که ثابت است این است که باور کنیم این حق “طبیعی” است. اگر عده ای این حق طبیعی را باور نکنند نیروهای ماورا الطبیعه وارد عمل می شوند و طوفان و سیل و زلزله و آتشفشان و قحطی و وبا ایجاد می کنند. کتابهای مقدس پر از این داستانهای پندآموز هستند. توی این کارتون هم آبشخور فکری همان است، سرزمینی که تا چند سال پیش سرسبز و آفتابی بوده حالا تحت حکومت اسکار خاکستری تصویر می شود، گویا حتی آفتاب دست و دلباز آفریقا هم سر ناسازگاری دارد و نمی تابد،جابجا آتشفشان در حال انفجار است و دشتهای سبز جای خودشان را به گدازه های نارنجی و سوزان داده اند. اینها قهر طبیعت است در پاسخ به حکومت نااهلان.

یازده-حتی با اینکه سیمبا شمایل مقدس پدرش را توی ستارگان دید، باز هم جربزه لازم برای برای نبرد با اسکار را پیدا نکرد و از پشت تخته سنگی نظاره گر اوضاع بود. فیتیله خشمش وقتی روشن شد که اسکار زد زیر گوش مادرش. زنی باید کتک بخورد تا زمینه ساز خشم جامعه و تغییر و انقلاب شود. ضعف جنس زن و غیرت مردها روی زنانشان نیروی محرکه نبرد علیه ظلم است. مهم نیست که طبیعت با شکار بی رویه در حال نابودی است، مهم نیست که زندانی سیاسی داریم (طوطی)، مهم نیست که پادشاه به صورت سیستماتیک دروغ می گوید، تنها چیزی که مهم است کتک خوردن یک زن توسط یک مرد است.

من خواهرزاده ام را برای تولد نه سالگیش به تماشای این کارتون بردم، غافل از اینکه هدیه خطرناکی بهش داده ام. امیدوارم به زودی فارسی خواندن یاد بگیرد و حداقل این خطوط را بخواند و عذاب وجدان من کمی کمتر شود.

پانویس: الآن که تمام شد نمی دانم چرا اینقدر جدی شده