چوپان بیحوصله و چوپان ریاکار
1_7oxa.jpg)
گویا خیلی وقت است که در کتابهای درسی دبستان، داستان «چوپان درستکار» را جایگزین «چوپان دروغگو» کردهاند! من امروز فهمیدم! گفتم یک مقایسهای بین محتوای این دو داستان داشته باشم!
در داستان چوپان دروغگو، پسرک که مجبور است هر روز به تنهایی کاری تکراری را انجام دهد دچار ملال میشود و به دروغ فریاد میزند که گرگ آمده است. اعتماد و همبستگی بالای اجتماعی باعث میشود که همه مردم ده سراسیمه برای کمک بشتابند، انگیزه دروغگویی تنها ملال و بی حوصلگی است و انگیزه مردم هم تنها کمک به یکی از افراد اجتماع و پیام داستان هم امید بخش است: مردم حتما به تو کمک خواهند کرد مگر آنکه فکر کنند نیاز به کمک نداری و سرکارشان گذاشته ای. اما پسرک چرا حوصلهاش سر رفته است؟ اصولاً بیحوصلگی یک خصلت مدرن است. در جهان پیشامدرن هر كس جایگاه ثابت خودش را در جهان داشت. برای رعیتی که برای ارباب کار میکرد اين سوال پيش نميآمد که چه جايگاهي در جهان دارد ولی در جهان مدرنی که دوستان پسرک چوپان همه در جستجوی فردای بهتر به شهر رفته اند، پرسه زدن هر روزه با چند گوسفند به تو احساس ملال و عقب افتادگی میدهد و حوصلهات را سر میبرد! آن اعتماد و صمیمت مردم ده هم به زودی دود خواهد شد و به هوا خواهد رفت!
بگذریم! آموزش پرورش ج.ا متأخر احساس کرده که لابد دروغگو بودن چوپان بدآموزی دارد و چه خوب است که داستان «چوپان درستکار» را به نوگلهای دهه هشتاد و نودی حقنه کند. داستانی ریاکارنه و ارتجاعی:
در این داستان کارفرمای چوپان در شیرها آب میریزد و به مردم میفروشد ولی برخلاف او چوپان فردی «راستگو» و «درستکار» است و مدام غر میزند که این کار اشتباه است! البته چوپان هیچ علاقه ای به عوض کردن شغل خود ندارد و با وجود «راستگویی» هم چندان علاقه ای به آگاه کردن مردم از این تقلب ندارد(به هر حال ممکن است از نون خوردن بیفتند) با این حال لحظه ای از نصحیت و غر زدن غافل نیست. یک روز سیل میآید و همه گوسفندان را با خود میبرد! چوپان خودش بالای درخت میرود و نجات پیدا میکند(ای کاش دست کم یک گوسفند را بغل میکردی میبردی بالای درخت) و به مالک گوسفندان میگوید که «این سیل، همه آبهایی است که در شیر مردم میریختی». مرد با شنیدن حرف چوپان به فکر فرو میرود و داستان به پایان میرسد!
اگر در داستان چوپان دروغگو طرد اجتماع موجب زیان چوپان میشود اینجا «چوب خدا» و ماورالطبیعه است که شخص خطاکار را تنبیه میکند. چوپان هم هیچ رسالتی به جز غر زدن ندارد و در نهایت هم چوب خدا است که صدا ندارد! کودک از این داستان میآموزد که در برابر شر منفعل باشد، حتی اگر کارفرما در جهت زیان جامعه حرکت میکرد، منفعت شخصی خود را بیجهت به خطر نیندازد و در نهایت «کارما» باعث خواهد شد کارفرما ضرر کند و از این بابت جای نگرانی است.
و اما میماند پایان داستان و به فکر فرو رفتن مردی که آب در شیر میریخت. او به چه فکر میکند؟ آیا ضررش را با ریختن بیشتر آب در شیرها جبران خواهد کرد؟ آیا نباید در دنیای چوپانهای اسگل، مطیع ولی غرغرو و هشتگ زن به شیوههای بهینهتری برای دوشیدن جامعه اندیشید؟ قطعا به همین چیزها فکر میکند! من هم به برتری اخلاقی «چوپان بیحوصله» به «چوپان ریاکار» فکر میکنم. تا نظر شما چه باشد؟
"در شهری که من زندگی می کنم تمام کالاهای اساسی با کاف شروع می شود و من کفم می برد از این همه کاف،گاهی وقت ها هم کفری می شوم"